روي ديوار اتاقم تابلويي هست كه با دستخط كسي كه دوستش ميداشتم نوشته شده
"زندگي را ادامه بده و آنگاه كه بر فراز بلندترين قله ها ايستادي لبخند خود رانثار تمام سنگ ريزه هايي كن كه پايت را خراشيد"
وقتي رفت چشمه دوستيمان خشكيد خواستم اين جمله را كه ديگر نشاني از اميد در آن نبود از تكرار روزمره زندگي ام حذف كنم لحظه اي درنگ كردم انديشيدم به گذشته وبه اكنون او هم يكي از همين سنگريزه ها بود و به او لبخند زدم.
نظرات شما عزیزان:
|